تصمیمم را از خیلی قبل تر گرفته بودم 14تا امابه احترام خانواده سکوت میکنم...
راه شهید احمدی روشن وهمسرش دلم را روشن میکند...
متوسل مادرمان میشوم و به علی اش قسمش میدهم که حرفش را در دهان بزرگ تر ها بگذارد تا بگویند آنچه که رضای او هم هست...
این روزا همش به خودم میگم:
زلیخا عبد شد،بنده شده،که خدا یوسفش را به او داد...
اما من نه عبدم نه بنده، بلکه همان رو سیاه همیشگی
پس چه شد که خدا تو را به من داد؟
شاید دعایم مستجاب شده وقرار است دستانم را بگیری وبه بالا بکشانی ام برسانی ام به خدا...
دلم مترو می خواهد ؛
بدون مقصد ؛
کنار تو ...
دلم بی امان گریه میخواهد...
آن ها در خانه تو...
گاهی وقتا انقدر ذهنت در گیره که فکر میکنی الان ذهنت از هم می پاشه...
خدایا دلم آغوشت را میخواهد...
حتی برای لحظه ای...
قول میدم دلم آروم بشه...
بعضی حرفا میسوزنه قلب آدمو...
بعضیا یه حرف هایی میگن به آدمو...
الان واقعا برای من سوال شده؟؟
چرا باید کف کلاس انقدر سر باشه که دانشجو بخوره زمین!!
هنوز موندم چه جوری زانو هام رفتن تو دیوار!!!