خط خطی های روزانه

تجربه ای محال

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ

با استرس امتحان وهزار یک فکر خیال دیگه بود که خوابم برده بود...

انقدر داغون بودم که توی خواب هم  همراه باشه...

خواب عجیبی بود..پر از آرامش!!

آرامشی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم ...



پاییز

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ

آرام شده ام

مثل درختی در پاییز

که باد، برگ هاش را برده باشد.‌‌‌.


پ.ن: ناگفته هایم را در «بغض»احسان خواجه امیری پیدا میکنم.

پ.ن: دردی رو زمین بدتر از همین درد....

پ.ن: دلم برای آغوش خدام تنگ شده‌‌..‌

پ.ن:دلم برای خودم تنگ شده..‌

پ.ن: همیشه از منت وتحرم حالم بهم میخورد...

پ.ن:کاش درد این قلب  برای همیشه پایان میگرفت‌.

یاد اون روز ها

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

دلم برای خودم تنگ میشود...

دلم برای روز هایی تنگ شده که تازه اول کار بودم ودغدغه پر از هیجان بودم وشور...


یاد اون روزی بخیر که نمره آزمون جهاد رو نیاوردم ونتونستم برم...چقدر توی نماز خونه دانشگاه گریه کردم...


یاد اون روزی بخیر که تو جلسه شورایی که جا مهسا رفته بودم، دبیر محترمون گفتن نخبه پروری شما میرید؟منم پر از تردید ودو دلی بودم...

یاد اولین جلسه نخبه پروری بخیر چقدر سر مصاحبه ها استرس داشتیم....هنوز نگاه مهربون سهیلا رنگاور ومریم اسماعیلی و زهرا خانلو تو ذهنمه؛گمونم نکنم هیچ وقت پاک بشه...


یاد نخبه پروری های بعدی بخیر....اون جلسه ای که قرار بود استاد ما؛ اقای موسوی کتاب جریان شناسی فرهنگی آزمون بگیرن ومن تقریبا اون کتاب جویده بودم....انقدر خونده بودم که کاغذ هاش از هم جدا شده بود وآخر هم امتحان نگرفتن...

یاد جلسه اول کلاسمون با استاد سمنانی که سوسک اومد کلاس ریخت بهم...

یاد جلسه های آقای حسینی(سینما ورسانه) بخیر...انگیزه ام رو هزار برابر میکرد.

یاد کار گاه های آقای مهدی نژاد بخیر که مجبور مون میکرد حرف بزنیم و تو بحث شرکت کنیم...هنوز هم کارگاه هاشون برام کلاس درسه....همیشه دوست داشتم به اندازه ایشون بزرگ شم...(اجرشون با خدا)

یادش بخیر جلسه های آخر نخبه پروری بعد هر کلاس گریه ام میگرفت که دیگه داره تموم میشه!!!!

باید خدا رو شاکر باشم چرا که  تموم نشد به لطف استادم آقای موسوی زمینه رشد ما را فراهم کردن وما رو به سمت پله های بالا تر سوق میدادن...(اجرشون با خدا)

یاد همه اون روز ها بخیر...روز های پر از تلاش و تنش...شب هایی که تا صبح بیدار میموندم برای خوندن ونوشتن تکالیف وبعد ها نوشتن سیاه مشق هایی به اسم یاد داشت....


یاد آوینی خوانی هام بخیر...فکر کنم کتاب آینه های جادو1 رو بیشتر از7بار خوندم...


راستی یاد بحث وجدل وخنده های شب های اتحادیه بخیر وقتی از سر کلاس ها بر میگشتیم با تمام خستگی هاش اما بازم شروع به بحث میکردیم....


آرامش وحرف های زهرا خانلو عجیب بود...انقدر خاص که غیر وصفه فقط باید کنارش بودن رو تجربه کرد با بفهمی معنی خاص بودنش رو...


یاد مامان نیلوفر (ضیابخش)بخیر...تو اوج خستگی هاش باز هم کنار بچه ها بود وپای درد ودلاشون...یادش برچسب پاندایی که بهم داد؛ مامانی بود برای خودش...


یاد سهیلا عباس پور بخیر..در بدترین شرایط  زندگیم کنارم بود...نمیدونم شاید سهیلا هم مثل زهرا ونیلوفر غیر قابل وصفه...


یاد مریم اسماعیلی بخیر تو نخبه پروری ها عجب جذبه ای داشت؛هنوز تهدیداش تو گوشمه،خانم حذف میشی؛شوخی که نیست؛بیت الماله،بعد ها که دلیلش پرسیدم میگفت باید بزرگ میشدی؛باید محکم میشدی و...اما بعدها فهمیدم با احساس تر وبامحبت تر از اون چیزیه که بشه تصورش کرد.


دلم برای اون روز های خودم تنگ شده...کاش میشد شروع کرد؛تراز شور ونشاط بود..پر از بی خوابی ها وخستگی های لذت بخش...

کاش میشد...





 

ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ


ﮔﺎﻫﯽ...!!
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ...
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.!!
ﮔﺎﻫﯽ...!!!
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی،
ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ‌ای!!!
ﮔﺎﻫﯽ...!!!
ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ...
ﺗﺎ ﺁن‌ را ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!!!
ﮔﺎﻫﯽ...!!!
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ،
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ:
ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ نمی‌فهمد...!


مرگ دوق

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ

چشمام بستم وبیخیال همه چی ام...

بیخیال نه بی ذوق همه چی...

دچار مرگ ذوق شدم

مثل قبل دنبال وسیله وچیدمان و...نیستم


برای یه دختر هیچی بدتر از این نیست که دوق مرگ بشه.


بچگی

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ

دلم برا بچگیام تنگ شده.....

برای اونوقتایی که عاشق کفش تق تقی بودم ولاک رنگی....

برای اونوقتایی عاشق خاله بازی بودم و از تمام بازى فکرى ها عاشق راز جنگل....

   برای اونوقتایى که عاشق تاب بازى بودم تو حیاط عمه اینا....

   براى اونوقتایى که با خاله ام اسباب بازى هامون قایم میکردیم تا بریم تو حیاط خونه مامان بزرگم گل بازى کنیم...

اصلا دلم براى دعوا هاى بچگیم تنگ شده....دعوا با خاله و شکستن شیشه عینکش...

دلم براى قهر هایى تنگ شده که بهونه میشدن برم خونه عمه و اونجا بذارم روى سرم....

     دلم براى زلزله بودنم تنگ شده....

چشمات لو میدن

شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

از بچگی یادمه مامانم همش میگفت: ادم نباید چاپلوس باشه...نباید احساس دروغ به زبون بیاره یا تعارف الکی بکنه یا.....

بابا میگفت:بابا آدم حرف دلش از تو چشماش معلومه...اگه الکی زبون بریزی  چشمات لو میدن....

همیشه از بچگی بهم یاد دادن احساسم بگم اما راستش....

ا



قصاص قبل جنایت

چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ
قصاص قبل جنایت یعنی الان من....
یعنی تیکه وکنایه هایی که برای کار نکرده میشنوم...

به تو میسپارم ولا غیر....

باشد که جبران کنی...


حلال کنید

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۳۱ ق.ظ

اینکه میگن خوبی یا بدی آدما تو یادها میمونه واقعا درسته...

مثل اردو این چند روزه ما به تهران و خوارزمی...


داشتم میخندیدم که یه بنده خدایی اومده میگه:

شما بلدید بخندید؟!

متعجب نگاهش کردم میگم چطور؟؟


میگه آخه من شما رو توی نشست تربیت مدرس دیدم؛ اون چند روز بهت خیلی دقت میکردم....

اما تمام چند روزش، یه آدم خیلی جدی بودی که یه بار هم لبخند روی صورتش نیومد و...

اما دیدم الان بلدی بخندی یا مهربون باشی...



کاش حلال کنن بچه های اون نشست ما رو...






جهاد اکبر والله اکبر...

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۲۷ ب.ظ

خداروشکر...

14روز خادم الشهدا بودن وبعدش هم جهاد اکبر با عطر شش گوشه کربلا ایران برای خودش عالمی داره...


همه چیز اون 14 روز قشنگ بود از حرف زدن با دختری که میخواست دینش رو انتخاب کنه تا بچه شیعه هایی که اطرافش بودن و سعی میکردن شبیه اون باشند...


از رد کردن زائرا از زیر قرآن تا رد شدن خودمون...


از ایستادن بچه ها رو به روی مقر وپایی که نای رفتن نداشت تا التماس هایی که از چشماشون جاری میشد برای یک ساعت بیشتر موندن...


تا خداحافطی خودمون....


از استقبال زائرا جدید تا استقبال خادم های جدید که قرار بود جای تو رو بگیرن...


از شکستن غرور وجریمه شدن تا همکاری زائرا...


همه چیز اون 14 روز فرق داشت...


بچه هایی که میومدن اصرار میکردن که یه جوری بشه اونا هم خادم بشن تا بچه هایی که فکر میکردن خادمین خدمه اند...


از شب های مانور تا شب هایی که تولد میگرفتیم...


همه چیز اون 14 روز فرق داشت...


نشستن همه خادمین پشت تویوتا سپاه ونگاه مردم و..... تا خوردن فلافل ورفتن مسجد جامع خرمشهر وجنت وآباد وتداعی کتاب "دا"


همه چیز اون 14 روز فرق داشت...

مهم نبود از کجایی و چه کار کردی ومیکنی...سعی میکردی چیزی از مهارت هات نگی تا کارایی رو بکنی که بقیه دوست ندارند ودلش ندارند..


اونجا جایی بود که باید باور کنی باید خودت بسازی برای سرباز بودن...


اونجا شهید رحیمی وسلیمانی  ومعین رئیسی و....یه جور دیگه درک میکنی...


همه چیزش فرق داشت...

حتی خدا حافظی...وقتی حالا نوبت تو میشه که پات رمق رفتن نداشته باشه ودلت هم که برا خودش حکایتی داره...


فرق داشت که وقتی وارد شهر شدی همه چیز برات فرق داشت...بغض خفت میکرد...فرق داشت که  توی یه جمله،"ارمیا " کتاب امیر خانی رو بهتر درک میکردی...


وبعد هم جهاد اکبر....


الله اکبر....